ـ باید بازشان کنیم!
ـ نه؛ نمی شود. این زنجیرها به ما متصل اند مثل قلب هایمان.
ـ این ها اضافی هستند.
ـ همه از اینها به بدنشان دارند… پدربزرگ به اینها افتخار می کرد. می گفت بازشان نکنید؛ مبارکند.
ـ اما او می گوید این ها سنگین هستند و بدون این ها راحت هستیم.
ـ سنگین!؟ راحت!؟
ـ می گوید بدون این ها سریعتر می شود رفت.
ـ کجا!؟
ـ شهر بهتری که آن سوی دره هست. دوستانش به او خبر داده اند.
ـ این ها افسانه است. هیچ شهری بهتر از شهر ما نیست.
ـ مطمئنی!؟
ـ تو به او اعتماد داری!؟
ـ زندگی اش را دیده ام. بدون اینکه کسی متوجه بشود این ها را باز می کنیم و سریع می رویم. اگر خبری نبود برمیگردیم و دوباره می بندیم.
ـ من می ترسم. مگر نشنیده ای که با بازکردن این ها چه می شود؟ اگر مردم شهر بفهمند تقصیر ما بوده چه؟
ـ نترس… او می گوید چیزی نمی شود. این داستان ها را ساخته اند که کسی زنجیرش را باز نکند.
ـ فقط چون تو می گویی.
پ.ن.: «… یضع عنهم اصرهم و الاغلل التی کانت علیهم…» (پیامبری که… بارهای تکالیف سنگین و زنجیره ها را که بر دوش آنان است برمی دارد…) (الاعراف، ۱۵۷)
۴ دیدگاه روشن گفتگوی زنجیر
مفهومی ولی تاثیر گذار👌👌👌👌
سلام. عیدتون مبارک. نظر لطفتونه. ممنون از اینکه وقت می ذارید و نوشته ها رو دنبال می کنید.
سلام عیدتان مبارک
سلام. عید شما هم مبارک. ممنون از اینکه وقت می ذارید و نوشته ها رو دنبال می کنید.